هوا سرد ااست نه برق است و نه چوب و نی بخاری شمال در پاچه تنبان من جاری

عیالم سخت بیمار است نفس تنگ است و کم خون است و جالب اینکه در پنجا ویک ساله گی سه ماهه باردار است

زنم خاکشیر میخواهد وطفل کوچکم مثل همه طفلان این دنیا چوشکی از شیر میخواهد

بیامرزد خدا مادرکلانم را که با خاکشیر وسیاهدانه تمام درد فامیل را دوا میکرد وگاهی هم، بادستان لرزانش اماله را درون کون ما میکرد

شما ای رهبران خفته در بستر ز نرخ شلغم و زردک چه میدانید

دراینجا به غیر از اشک و آه وناله روی سفره چیزی نیست تودر تاق گلی ای کلبه ما درون دیگ وکاسه

به جز آب چکک چیزی نمیبینی

هوا سرد است دلم سرد است سرم سرد است وپا سرد است تمام شهر غمگین است زمین وآسمان چون رنگ بخت ما زغالین است

به هر جا میروم جز لنگی وریش وپکول چیزی نمیبینم زباغ خاطرم جز رنج وغم چیزی نمیچینم

تمام جشن ها لبخند ها آهنگها از شهر ما گویی سفر کرده و مردم جامه لبخند را از تن بدر کرده

More stories